سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نی نی گولو
سلام کودک من. دلم برایت تنگ شده بی آنکه دیده باشمت.

نمی دانم آن روز که ببینمت چگونه خواهم توانست لحظه ای نگاه از تو بردارم

تو هنوز به زندگی من و پدرت نیامده دل ما را برده ای.

رنگی ببخش به این زندگی.

در انتظار دیدنت خواهیم ماند، زیاد چشم انتظارمان مگذار...

 


[ سه شنبه 90/3/10 ] [ 3:5 عصر ] [ سپیده ]

سلام عسل مامانی خوش میگذره اون بالامالاها؟ مامانی که خیلی دلتنگته مواظب خودت باسیا مامانی من..

مگلکم امرو یه روز خاص برای من و باایه البته بعید میدونم بابایی یادش باشه امروز روزی که بابایی به صورت خصوصی از مامان خاستگاری کرد و مامان جواب مثبت داد و 3 سال دوستیمون شروع شد..تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

مامانی من خیلی خوشحالمکه حرفامو با عسلکم میزنم از وقتی این وبلاگو درست کردم و برات توش مینویسم یه احساس خوبی دارم و ارامشم بیشتر شده...م

مامانی برا من و بابایی خیلی دعا کن

بوس بوس بوسسسسسسسسس


[ شنبه 90/3/7 ] [ 2:27 عصر ] [ سپیده ]
گل تقدیم شما
نمیدانم نامت را در کجای پیچ و تاب دلتنگی هایم دیده ام که

 

 اشکهایم اینگونه بی پناه سرازیر میشوند

 

نمیدانم ....

یا که نه شاید میدانمو به روی احساس مادرانم نمی آورم

باز هم نمیدانم  ....

نمیدانم در کدامین روز پا به زمین بی انتها خواهی گذاشت که من بی خبرم دلبرکم

مگر تابه بی قرار بودنم چقدر هست که اینگونه خود را به احساس مادرانه ام میکوبی

 فرشته ام

شاید صبر یه روزی یه وقتی یه جای از ماورای دیروزه  دلتنگیهایم  از تو پیامی بیاورد

آنروز روز ..........................

  

من چشم براهم فرشته کوچولو دست دوستاتو بگیرو بیا تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

  

 


[ جمعه 90/3/6 ] [ 1:37 عصر ] [ سپیده ]
سلام قند عسلم

 

عزیز دل مامان دیشب خوابت رو دیدم . یه پسمل ناز چقدر خوشگل و معصوم بودی ...

خواب دیدم که تو رو بغل کردم و تو داری با اون چهره ی معصوم و زیبات من رو نگاه میکنی .. وای چه لحظه ای

بود منم داشتم همین جوری تو رو میچلوندمت و بوست می کردم .

کاش معصومیت تو بتونه به زندگیمون برکت ببخشه عسل مامان شبیه بابایی بودی مثل بابایی زیبا و خوشگل .

دلم می خواد زودتر بیای تو دلم تا بتونم تا نه ماه دیگه تو رو در آغوش بگیرم .. همه ی فکر و ذکرم شده تو ..

ببین چطور هنوز نیومدی تو دل مامان همه ی زندگیه من شدی .

دعا میکنم که سالم و شاد پا به این دنیا بزاری ... امیــــــــــــــــــن

راستی مامانی نکنه چون روز مادر بوده اومدی مامانی و ببینی؟

شیطون بلای من این جوری که بابایی حصودیش میشه...

پس عسلم اگه تونستی تو خواب بابایی هم بورو چون اونم خیلی دوست داره فرشته کوچولوشو ببینه لمسش کنه و ببوستش..

دیشب رفته بودیم خونه عمو عباس که تازگیا نینیشون به دنیا اومده بود نمی دونی بابا چه ذوقی می کرد...

مامانی قول دادیا پس حتما یه سر به بابایی هم بزن گلم  میبوسمت عزیزتر از جونم  تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید


[ سه شنبه 90/3/3 ] [ 12:8 عصر ] [ سپیده ]

به نام خدا

لالالالا کلاغه  پرکشیده

پریده تا دم لونه ش رسیده

توی لونه ش یه دونه جوجه داره

نی نی کوچولوی دردونه داره

کلاغه می خونه لالالالایی

بابای جوجه ام،الان کجایی؟

بیا جوجه کلاغت را نگا کن

بیا و قار و قار و قار صدا کن

 

لالالالا کبوتر بغ بغو کرد

پیشی شیطون بلا میومیو کرد

کبوتر توی لونه ش جوجه داره

واسه جوجه ش کمی دونه  میاره

دهان جوجه کفتر بازِبازه

کبوتر توی اون دونه میذاره

 

لالالالا الاغه بار می برد

شتر توی بیابون خار می خورد

الاغه خسته شد عرعر صدا کرد

شتر ایستاد و اورا هی نگا کرد

لالالالالالالالالالایی

عزیزمن الهی خوب بخوابی


[ سه شنبه 90/3/3 ] [ 11:5 صبح ] [ سپیده ]

طوطی سبز

به نام خدا

 یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری در شهری ، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان  بقّالی داشت.او مشتری های زیادی داشت و در دکانش خوراکی هایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن می فروخت.

حاج کاظم  یک طوطی سبز سخنگو داشت.طوطی سبز می توانست مثل آدم ها حرف بزند.حاج کاظم با او حرف می زد و طوطی  حرفهای او را تکرار می کرد.مشتری های حاج کاظم از طوطی خیلی خوششان می آمد و بیشتر آن ها برای این که  با طوطی حرف بزنند، به دکان او می آمدند و از او خرید می کردند.

 یک روز ظهر حاج کاظم  برای خوردن ناهار به خانه رفت.طوطی سبز توی قفس نشسته بود.در قفس همیشه  باز بود.طوطی از تنهایی حوصله اش سر رفت؛از قفس بیرون آمد و توی دکان به راه افتاد.اول روی کفّه ی ترازو نشست و تکان خورد و بازی کرد.بعد پرزد و روی پیشخوان نشست. حاج کاظم روی پیشخوان یک  شیشه  روغن گذاشته بود.در شیشه ی روغن باز بود.طوطی پرید . بالش به شیشه خورد .شیشه  از روی پیشخوان به  زمین افتاد و شکست و روغن ها روی زمین  ریخت و کف مغازه چرب شد.طوطی وقتی دکان به هم ریخته و روغن های کف مغازه را دید خیلی ترسید،پرید ور فت  توی ققفسش نشست. ساعتی بعد حاج کاظم  به مغازه آمد و همین که چشمش به روغن های ریخته افتاد خیلی عصبانی شد.سر طوطی دادکشید و ضربه ای به  سر او زد.ضربه ای که حاج کاظم به  سر طوطی زد، باعث شد  که سرش زخم شود و پرهای روی سرش بریزد.طوطی سبز آن قدر ترسید که زبانش بند آمد و دیگر یک کلمه هم حرف نزد. حاج کاظم از کاری که کرده بود پشیمان شد و با خودش گفت: کاش عصبانی نمی شدم و طوطیم  را کتک نمی زدم.بیچاره هم لال شده و هم کچل شده است!

چند روز گذشت.طوطی سبزساکت و غمگین  و افسرده کنج قفس نشسته بود.مشتری های حاج کاظم  می خواستند با  او حرف بزنند ولی طوطی جواب نمی داد و اعتنا نمی کرد. چند روز دیگر هم گذشت.کم کم تعداد کسانی که از حاج کاظم  خرید می کردند، کمتر شد چون خیلی از آنها به خاطر شنیدن صدای طوطی به دکان می آمدند و حالا که طوطی کچل و غمگین  و افسرده شده بود، دلشان نمی خواست او را ببینند.

هرچه حاج کاظم  به طوطی محبت  می کرد و نازش را می کشید،فایده ای نداشت و زبان طوطی بازنمی شد. یک روز مرد فقیری به دکان حاج کاظم آمد. مردفقیر کچل بود و روی سرش حتی یک  تارمو هم دیده نمی شد. او از حاج کاظم خواست  تا کمکش کند و پولی یا  غذایی به او بدهد. حاج کاظم که  به خاطر بازشدن زبان طوطی هر روز به فقرا صدقه می داد، سکه ای به آن مرد داد.طوطی سبز به  سر مرد فقیر خیره شده  بود و با دقت نگاهش می کرد. همین که مرد خواست از دکان بیرون برود، طوطی صدازد:«ای مرد، تو چرا کچلب شدی؟نکند تو هم مثل  من شیشه ی روغن  را شکسته ای و اربابت توی سرت زده و کچلت کرده است؟»

حاج کاظم و مردفقیربا تعجب به  طوطی نگاه می کردند. طوطی ساده دل خیال می کرد هرکس که موهایش ریخته و سرش کچل باشد، مثل او شیشه ی روغن را ریخته و کتک خورده است، برای همین چنین سؤالی را از مرد فقیر می پرسید.

وقتی حاج کاظم صدای طوطی را شنید، خدا را شکر کرد که زبان طوطیش بازشده است و برای همین پول بیشتری به آن مرد داد و طوطی سبز را بغل کرد و بوسید و نوازش کرد و از او معذرت خواست.


[ سه شنبه 90/3/3 ] [ 10:54 صبح ] [ سپیده ]

سلام عزیز دل مامانی

مامانی تو یه دختر بچه شیطون بود که از دیوار راست بالا می رفت...

می رفت توی کمد لهاف تشک ها و ازشون می رفت بالا و با رخت خواب ها سقوط می کرد پایین و قش قش می خندید...

از روی فضولی سه بار رخت اویز رو انداخت روی خودشو یه بار هم تلویزیون رو انداخت روی خودش

یه بار دستش موند لای چرخ خیاطی

یه بار هم اتو رو انداخت رو پاش که جای سوختگیش هنوز روی پاشه

ابایی ولی به پای مامانیت نمی رسه:

یه بار با مخ از پله ها افتاده پایین که به گفته همه فقط خدا نگهش داشته

ین مامان و بابای شیطون بزرگ می شن و باباییت عاشق مامانیت می شه در حالیکه مامانیت از وجود این عشق مقدس هیچ اطلاعی نداشته... با خواست خدای بزرگ باباییت با کلی دردسر به مامانیت می رسه و مامانیت رو خوشبخت می کنه ...

مامانی و باباییت عاشق هم می شن و دارن به خوبی و خوشی زندگی می کنن و هر چند وقت یه بار به وجود یه نی نی اسمونی توی زندگیشون فکر می کنن!!!

من و بابات عاشق هم هستیم . اون قدر عاشق که نفس هامون به هم بنده و یه لحظه نبودن هر کدوممون اون یکی رو از پا در می اره... حاصل این عشق زیبا قراره تو باشی

اما جفتشون هم منتظرن ... منتظر هستند که زمانی برسه  همه چی برای ورودت به زندگیمون اماده باشه ... همه چی فراهم باشه برای اسایشت و بهتر بزرگتر شدنت

من و بابایی هر وقت یه نی نی توی خیابون می بینم اون قدر باهاش بای بای می کنیم و براش بوس میفرستیم که همه فکر می کنند ما دیوونه ایم! بعدش هم به همدیگه می گیم: نی نی ما چه شکلی می شه؟؟؟؟

گاهی دستم رو می ذارم روی شکمم و به این فکر می کنم که روزی قراره توی دلم پرورشت بدم و به دنیا بیارمت و حس می کنم که چه حس خوبی رو قراره تجربه کنم ...

مامان قربونت بره

حاصل عشق مقدس و زیبا ی مامان و بابا قراره تو باشی!

عزیز دلم از حالا تا وقتی که بیای ثانیه ها رو می شمارم...

می خوام بدونی که نیومده توی دل مامان و بابا یه جای ویژه داری که فقط مختص خودته گل نازممممممم



[ دوشنبه 90/3/2 ] [ 5:2 عصر ] [ سپیده ]
   1   2      >
درباره وبلاگ

سپیده
سلام من و همسرم توی یکی از روزای گرم تابستون1389 پیوند داغو اتشینی همانند گرمای همون روزا را اغاز کردیم پیوندی با عظمت یعنی همون عشق و حالا روزها و هفتهارو به خوبی و خوشی پشت سر می زاریم هر روز بهتر از روز قبل و منتظر روزی هستیم که خدا یه فرشته اسمونی به ما هدیه بده و تصمیم داریم اینجا براش بنویسیم از تمام دلتنگیهایی که براش داریم تا یه روزی خودش با چشمهای قشنگش و زبون شیواش بخونه
آرشیو مطالب
امکانات وب